ای شوخ، مکش عاشق خونین جگری را


شوخی مکن، انگار که کشتی دگری را

خواهی که ز هر سو نظری سوی تو باشد


زنهار! مرنجان دل صاحب نظری را

زین پیر فلک هیچ کسی یاد ندارد


ای تازه جوان، همچو تو زیبا پسری را

روزی که در وصل به رویم بگشایی


از عالم بالا بگشایند دری را

سر خاک شده از سجدهٔ آن کافر بدکیش


تا چند پرستم ز خدا بی خبری را؟

از گوشهٔ میخانه برون آی، هلالی


شاید که ببینم بت جلوه گری را